سرای نور؛
آهی کشیده ایم ز داغت دهان گداز
ماراست در عزای تو جانی گداخته
ای آنکه در عزات جهانی گداخته
بعد از تو ام زآه دهانیست شعله ور
ذکر مصیبتت به زبانیست شعله ور
آتش گرفته است نگاهم ز گریهها
در دیده ام سرشک روانیست شعله ور
ای روح کائنات که پرواز کردهای
جان جهان ز داغ جهانیست شعله ور
ای شعلههای مرثیه خاکسترم کنید
گرچه مرا ضمیر نهانیست شعله ور
لب اللباب سیر وسلوک است چشم تو
این چشم نیست رطل گرانیست شعله ور
با من بگو چگونه بگویم حدیث درد
وقتی مرا زداغ تو جانیست شعله ور
پیراهنی که از تو مرا مانده یادگار
از سوز گریههات نشانیست شعله ور
خواهم گرفت روز جزا دامن ترا
آرم شفیع پیش تو پیراهن ترا
ای آنکه در دلت غم دیرینه داشتی
وز آب روبروی دل آئینه داشتی
همراه با تو رفت دریغا بزیر خاک
آن دردهای کهنه که در سینه داشتی
مانده است تا همیشه تاریخ ماندگار
انسی که با دعا شب آدینه داشتی
بودی ستم ستیز و ستم سوز از نخست
با ظلم و کین زکودکیت کینه داشتی
آموختی ز راه علی رسم زیستن
برگوشه عبایت اگر پینه داشتی
منشور دردهات درخشان و تابناک
دردی که از زمانه دیرینه داشتی
بامن بگو چه حالتی ای پیر ای پدر
وقت عروج در شب دوشینه داشتی
روحی که راه پنجره را باز کرده است
باور نمیکنیم که پرواز کرده است
ای واژهها برای دلم ناله سر کنید
ای نالهها براین دل سنگی اثر کنید
ناقوس ناله را بنوازید صبح و شام
زین فاجعه زمین و زمان را خبر کنید
بر خرمن تغافل ما آتش افکنید
از آه سرد جان جهان شعله ور کنید
با گریه با نسیم غم و ابرهای درد
این برکههای باکره را بارور کنید
امشب برآورید شرر از جگر برون
وین شام را بدون خمینی سحر کنید
خورشیدوار شعله ببارید بی دریغ
مانند شب لباس سیاهی به بر کنید
تاب گداز اگر که ندارید عاشقان
از هرم داغ مرثیههایم حذر کنید
زاندم که سایه ات ز سر شعر کم شده است
احساس میکنم کمر شعر خم شده است
ما ماندهایم و دفتر و دیوان داغدار
ماندهایم و یاد تو و جان داغدار
آوار گشت بر سر ما هفت آسمان
بارید روی باغچه باران داغدار
از آسمان ملائکه نازل نمیشود
خالیست از فرشته جماران داغدار
ما مانده ایم و آینه و آب و آرزو
سجاده، مهر، سبحه و قرآن داغدار
ما مانده ایم و کوه غم و ثلمهای بزرگ
اندوه و درد و ماتم و و جدان داغدار
بی تو چگونه از دل مرداب بگزرند
در موج خیز حادثه یاران داغدار
ای دست مهربان نوازش بگو چسان
بی تو بسر برند یتیمان داغدار
طی میکنیم راه تو تا زندهایم ما
آسوده سر گذار که رزمندهایم ما
رفت از زمین زعیم زمان وامصیبتا
پرواز کرد روح روان وامصیبتا
زین درد سوختیم که بر روح پاک تو
بارد هنوز زخم زبان وامصیبتا
رفت از مدار بسته غفلت زمین برون
باز ایستاد قلب زمان وامصیبتا
از هم گسست رشته پیوند کهکشان
ادغام گشت کون و مکان وامصیبتا
از باغ سر بزن که زداغت چه آمده است
براین جوانههای جوان وامصیبتا
باران صبر بار خدا یا ز دست رفت
جمعیت شکسته دلان وامصیبتا
لب از سخن ببند کزین شعر شعله ور
آتش گرفت دامن جان وامصیبتا
از حال من مپرس سر از دست دادهام
دست نوازش پدر از دست دادهام
ای خاک در عزای جبین تو خاکسار
خورشید در عزای نگاه تو سوگوار
ما را ز دردهای چهل ساله دلت
تنها پیامهای تو مانده است یادگار
ز آنرو که روی خاک نهادی عذار خویش
بر خاک مینهم ز غمت تا ابد عذار
ای باغ انقلاب ز داغت سیاه پوش
ای ماه از فراق جبین تو داغدار
رفتی از آستانه این خاک سر بلند
ماندیم ما زماندن اینگونه شرمسار
ای روح پر فتوح خداوند شاد باش
مائیم همچنان به مسیر تو رهسپار
مائیم و دست کوته از آفاق دامنت
با دیده ای به لطف شفاعت امیدوار
ما را در این محیط ز گرداب باک نیست
وقتی پس از رسول علم بر کف علیست
امشب که هست فصل بهاران مرثیه
باید دخیل بست به دامان مرثیه
خاموش شد ز داغ تو قندیل آسمان
دوزخ گداخت ز آتش سوزان مرثیه
گردید تا لهیب عزای تو شعله ور
بر لب رسید از غم تو جان مرثیه
ای واژهها چقدر صبورید و بردبار
آتش گرفت دفتر و دیوان مرثیه
گر سیل اشک بگذرد از سر چه باک از آن
ما دل سپردهایم به طوفان مرثیه
این شعر نیست شعله آه است آه آه
این لخته دل است به عنوان مرثیه
بگذار تا به فاطمه گوئیم درد دل
بانوی سبز خانه احزان مرثیه
زهرا به مهربانیت امید داشتیم
زین روی در بهشت تو خورشید کاشتیم