به گزارش خبرنگار سرای نور؛ سلام! سلام. اما جوابی نشنیدم. دلم مثِ مرغ تو قفس پر میزد، اما وقتی خسته می شد، دوباره سرجای اولش بود.
نمی دونستم چه کار کنم.
ناخداگاه به طرف حیاط رفتم، چشمم به غنچۀ گل سرخ باغچمون افتاد.
راستش دیروز صبح که دیدم گلبرگاش جمتر بود اما امروز یکمی بازتر شده. وقتی به آسمون نگاه کردم دیدم رنگ خورشید مثِ رنگ گلم، سرخ شده. باز آهی کشیدم، آخه با این مرغ بی قرار چکار کنم.
همین طوری که دل سرگردون منو با خودش به این طرف و اون طرف می برد دیدم کنار شیر آبم. نیت کردم و وضو گرفتم.
انگار مرغ دلم، آشیون گم شُدشو پیدا کرده. آخه از این کارم خیلی راضی شده. سَجادمُ باز کردم. چه بوی عطری. مال گلهای یاسی بود که توی باغ سبز جانمازم، مثِ مروارید می درخشد. انگار سجادۀ سبزم، باغ گمشدۀ مرغ دلم بود.
چادری که پر از گل نرگس بود سَرَم کردم. عطر گل یاس تموم وجودم رو گرفته بود. بعدِ دو رکعت نماز مرغ دلم مثِ بلبلی سرگشته که بدنبال باغ گل میگشت تا دردِ دِلِشُ برای گُلای باغ بِگه، شروع کرد به خوندن و نالیدن.
انگاری مرگِ بغضِ دلم رسیده بود، تِرکید و یدفعه هرچی توش بود بیرون ریخت.
آسمون چشامَم که انتظار میکشید شروع کرد به باریدن، تا صفای باغ گلِ سجادَرو با بلبل دلم بیشتر کُنهِ، اُنقَدِ خدا خدا کرد، اُنقَدِ خدا را صدا کرد که از نفس افتاد. سر به سجده گذاشتم مثِ کسی که گمشدشُ پیدا کرده و از ذوقش گریه می کنه هق! هق! گریههام بلند شد: ((خدا جون می دونم خیلی گناهکارم، میدونم بندۀ خطا کارم میدونم سیاهی دلم اُنقد زیادِ که سفیدی اون به چِش نمی یاد اما، اینوهم خوب میدونم که خیلی دوستت دارم.
آخه وقتی همۀ دوستا، همۀ آن کسایی که ادعای دوس داشتنمو دارن حتی خانوادم، وقتی مشکلی برام پیش می یاد سعی میکنن کمکم کنن اما همیشه نمی تونن.
بیشتر وقتها که همه عاجز می مونن میگن: توکل کن به خدا، اُونوقتِ که تنها حلال مشکلاتم تویی و کمکم می کنی. اما من بندۀ بدیم، وقتی مشکلم حل شد دیگه یادم میره، اما حالا اومدم تا برای همیشه تو همه کارام رضای تورو که مصلحت خودمِ داشته باشم، خدا جون، می دونم درِ خونت اومدنو و التماس کردن، مخصوصاً اشک ریختن بیفایده نیست. حالا اومدم اونقَدِ زاری کنم تا با من آشتی کنی. آخه می دونم هرچی که گنا کنم، عفو بخشش تو خیلی بیشتر از اونه. پس چه جوری از در خونت بِرَمُ هنوز بار گناه رو دوشم باشه. اُومدم تا تُودریای بخشش تو شنا کُنَمو دلِ سیاهَمو با آب پاکش بَشُورم تا حتی یک لکه سیاه هم توش نَمونه. پس خداجون، خدای مهربون دَستمو بگیر که خیلی محتاجم.))
وقتی سر از سجاده بلند کردم صدای اذون مغرب رودلم اثر عجیبی گذاشت. انگاری هرچی گناه که داشتم با بارون اشکام شسته شُد و خدای مهربونم مَنو بخشیده بود، انگاری خدا حالا به من می گه: بندۀ من بیا توبه تو قبولِ، دیگه دلت نگیره.
دمیرچی