به گزارش سرای نور؛ دربخشی از روایت دیدار رهبر انقلاب اسلامی با خانواده «شهید روبرت لازار» آمده است: روزنامهی مصاحبهی مادر را به رهبر میدهند. نگاهی میاندازند و میگویند برای چه تاریخی است؟ سال ۸۶ را که میشنوند، با حسرت میگویند: «چرا آنقدر قدیمی؟ کاش زودتر میآمدیم. شما میآمدید یا من میآمدم.»
حالا ایمان شمسایی دبیر وقت همشهری محله منطقه ۱۱ راز آن روزنامه و حسرت رهبری را روایت می کند: «برای یک روزنامه نگار چه چیزی خوشحال کننده تر از اینکه کارش دیده شود، اثرگذار باشد و دل به دست بیاورد. یادش بخیر سال هشتاد و یک یا دو که حجت الاسلام زائری همشهری محله را راه انداخت گفت می خواهیم به توصیه امام راحل و شهید رجایی عمل کنیم. آن زمان که توصیه کردند به جای چاپ عکس مسولان، سراغ مردم عادی کوچه و بازار شهر و روستا بروید و تصویرشان را چاپ کنید.»
شمسایی سردبیر فعلی روزنامه قدس ادامه می دهد: «دیماه هشتاد و شش وقتی دبیری همشهری محله یازده را برعهده داشتم، خانم مهرابی مسول صفحه شهید سراغ خانواده شهدای ارامنه رفت و ماحصلش گفتگو با مادر شهید روبرت لازار شد که دوازدهم دی ماه به چاپ رسید. آن روز فکر نمی کردیم هشت سال بعد آن صفحه نشریه را در دستان رهبرمان ببینیم. خداراشکر که به آرزویمان رسیدیم. کارمان دیده شد و برای آن مادر شهید انقدر ارزشمند بود که به رهبر تقدیم کند.»
در بخشی از این مطلب آمده است: «مادر طی دیدارهای مکرری که با مسئولان بنیاد شهید داشته، از آنها خواسته تا امکان ملاقات با رهبر را فراهم کنند، ولی بی جواب مانده است. دلش می خواهد رهبر را ببیند و انتظارش این است که این امر محقق شود.»
در ادامه مصاحبه ۸ سال پیش مادر شهید با همشهری محله را بازخوانی می کنیم:
دیدار رهبر آرزوی مادر شهید
بلندینا کادوهای عید را زیر درخت کریسمس گذاشت تا مثل هر سال هنگام سال نو به بچه ها و نوه هایش هدیه دهد. به یاد روبرت افتاد. همان روبرت کوچولو که با گرفتن هدیه خنده کنان بوسه ای نثار مادر می کرد و خوشحالی اش به اندازه دنیایی بود. ناخودآگاه دستش را روی گونه اش گذاشت. بوسه گاه روبرت. صورتش گلگون شد. «بلندینا خمونیان» مادر شهید «روبرت لازار» اهل ارومیه از ۱۵ سالگی که ازدواج کرده ساکن محله سینا شد و در حال حاضر ۵۰ سال است که در کوچه وزیری زندگی می کند. از روبرت می گوید و از روزهایی که با او گذرانده است.
«روبرت بچه آخرم بود. خیلی دوستش داشتم. بیشتر از همه کس و همه چیز. او هم همین طور بود. لحظه ای از من جدا نمی شد. زیاد اهل درس نبود خصوصا کلاس اول که هر روز از مدرسه فرار می کرد. تا اول راهنمایی هم بیشتر درس نخواند. بعد هم ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد. سال ۶۵ بود که رفت سربازی. ۲ ماه در خرم آباد دوره دید و از همان جا به غرب کشور اعزام شد. تیربارچی بود. دوستانش به او لقب شیر روز و شب داده بودند. خیلی شجاع بود. سه روز به تمام شدن دوره سربازی مانده بود که اسیر شد البته همرزمانش می گفتند پس از امضای قطعنامه، در حمله آخری که عراق به ایران کرد این اتفاق افتاد. برای اینکه مطمئن شویم به هلال احمر رفتیم. گفتند: روبرت لازار عضو لشکر ۸۴ خرم آباد اسیر شده، ما هم خیالمان راحت شد که روبرت باز می گردد. آمدیم خانه جشن گرفتیم که روبرت زنده است. از آن روز تا ۹ سال کار من این بود که در کوچه سرک بکشم و منتظر آمدن روبرت باشم. ۹ سال چشم انتظاری، چقدر نذر و نیاز کردم تا بلکه از روبرت خبری شود تا اینکه از معراج تماس گرفتند. بعد هم پیکرش را آوردند.
روزی که روبرت بازگشت
آخرین باری که روبرت برای مرخصی آمده بود تمام وسایلش را به دوستانش هدیه داده و به آنها گفته بود: «من می روم و دیگر بر نمی گردم.» روبرت رفت و به رسم یادگار کلاهش را به مادر داد. چند سال بعد با کوله باری پر از عشق بازگشت. دوستان و هم محله ای هایش اعم از مسیحی و مسلمان، به استقبالش رفتند. در سراسر کوچه تاج گل چیده شد. او را با آداب خاصی به سوی کلیسای شرق آشور (خیابان آقابالازاده) تشییع کردند. همان کلیسایی که روبرت در آنجا نماز می خواند. در آنجا دوستانش فریاد مرگ بر آمریکا سر دادند. آقای داودی همسایه شان، مسولیت کارها را برعهده گرفت و تلاشش بر این بود که مراسم به بهترین نحو برگزار شود.
سلام همسایه
«بلندینا خمونیان» همسایه هایش را دوست دارد چون برایش حکم فامیل دارند. می گوید: «مسیحی و مسلمان فرقی نمی کند مهم این است که آنها برادران من هستند. «قبلا در محله چند تن از هم کیشان او هم سکونت داشتند و حالا تنها مسیحی است که در کوچه وزیری زندگی می کند. با این حال هیچگاه احساس تنهایی نکرده و نمی کند. همسایه ها تولید حضرت مسیح (ع) و عید کریسمس را به او تبریک گفتند و هر از چند گاهی برای احوالپرسی به دیدنش می آیند. بیشتر از همه آقای داودی صاحب تاکسی سرویس محله که از همسایه های قدیمی اوست به او رسیدگی می کند. آقای داودی میگوید: «خانواده لازار، از بهترین اهالی این محله اند. روبرت هم مثل پسرم بود، دوست داشتنی و مهربان. وقتی شهید شد خیلی دلم سوخت.» خانواده زنجانی نیز با مادر روبرت ارتباطی صمیمی داشته و مرتب به او سر می زنند.
بلندینا خمونیان به عارضه پادرد مبتلاست، دکتر برای بهبود درد به او سفارش کرده مرتب پیاده روی کند اما او به دلیل تردد موتورسوارهای بی توجه نتوانسته است. تردد موتورسوارها با سرعت زیاد امکان بیرون رفتن از خانه را برای او دشوار می کند.