به گزارش سرای نور؛پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
دوای دروغ گفتن
علی فلاح میگوید: تو چنگوله که بودیم من و مفید اسماعیلی را از دسته سه به دسته دو گروهان یک مأمور کردند، جایی که دسته دو مستقر بود، طوری بود که تحرک ما را کم کرده بود، به همین خاطر یک روز که از نگهبانی آمدم، مفید را دیدم که حالش بهم خورده است و در ناحیه شکم احساس درد میکند.
به او گفتم: «به اکبر خنکدار تلفن بزنم یک آمبولانس بفرستد؟» او با تکان دادن سرش رضایتش را اعلام کرد، وقتی داشتیم با آمبولانس به بهداری میرفتیم، من وقتی او را با آن ریخت و قیافه میدیدم، خندهام میگرفت و سر به سرش میگذاشتم، وقتی به بهداری رسیدم به ذهنم آمد که من هم خودم را به مریضی بزنم، شاید یک شبی از نگهبانی خلاص شوم.
وقتی مفید از مریضیاش گفت، دکتر سریع تشخیص داد که او دچار سوءهاضمه شده و با یک آمپول خوب میشود، وقتی از من پرسید: «شما هم مریضید؟» من سرم را به تأیید تکان دادم، دکتر گفت: «چهتان هست؟» گفتم: «مریضی من هم مثل مفید است.» هر دویمان را آمپول زدند و هنگام خروج دکتر گفت تا به سنگرتان برسید، حالت تهوع به شما دست میدهد و سبک میشوید.
ما سوار آمبولانس شدیم و به سمت گروهان یک حرکت کردیم، ۱۰۰ متری نرفتیم که مفید حالش بهم خورد و همان چیزی که دکتر میگفت برایش اتفاق افتاد ولی من تا به ۱۰۰ متری گروهان برسیم، حالم بد شد ولی حالت تهوع به من دست نداد، مفید که حالا سرحال شده بود از خنده رودهبُر شده بود و به من میگفت: «دوای دروغگو همین است.»
* آخرین جمله!
جعفر خرسند میگوید: شهید محمد غلامی اهل گنبد بود، وقتی به گروهان شهید مکتبی معرفی شد، بهدلیل سابقه زیادش در جبهه، شهید یدالله کلانتری او را بهعنوان جانشین دسته سه معرفی کرد.
مدتی را در همین مسئولیت بود ولی بهدلیل مریضی مادرش از سردار ولیالله نانواکناری «فرمانده وقت گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا مرخصی گرفت و رفت، چند روز مانده بود به عملیات کربلای پنج، به گردان برگشت ولی شهید کلانتری او را پیش خودش نگه داشت و به دسته معرفی نکرد.
در کربلای پنج، شهید کلانتری بنا به دلایلی فرمانده دسته ما را به دژ فراخواند و بهجای او شهید غلامی را فرستاد، غروب بود که شهید غلامی به دسته سه آمد، آن شب عراق تا میتوانست رو سرمان خمپاره و گلوله بارید، یکی از این خمپارهها به بالای سنگر روباز شهید غلامی اصابت کرد و همان موجب این شد که نصف سر شهید غلامی بهطور کامل متلاشی شود.
صبح که بچهها رفتند پیکر او را از سنگر بیرون بیاورند، خودکاری را در دست او دیدند که داشت با آن روی صفحه دفتری چیزی مینوشت، وقتی خون و مغزش را از صفحه پاک کردند، دیدند او در حال پُررنگ کردن این جمله بود: «خدایا! مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار بده.»
* پرندههای نجات!
عبدالعلی دماوندی میگوید: ما در اروندکنار قبل از شروع عملیات والفجر هشت، پنج رشته سیم از مقر فرماندهی تیپ دو تا مقر فرماندهی لشکر کشیده بودیم که در صورت قطع شدن یکی از این رشتهها، یک رشته دیگر را وصل میکردیم، البته سیمکشی در کناره اروند با وجود نخل و درختچهها، کار سختی بود.
بعضی جاها در تیررس عراقیها بودیم و بالاتر از آن اینکه میبایست دقت کنیم که عراقیها متوجه حضور ما نشوند، یادم میآید شبی میبایست مسیری را سیمکشی کنیم ولی بهدلیل حجم کاری نتوانستیم و صبح زود بعد نماز، شروع به این کار کردیم، هوا که روشن شد، به نقطهای رسیدیم که عراقیها کاملاً به آن نقطه دید داشتند.
نهری بود که حدود ۱۰ الی ۱۵ متر عرض داشت، فقط من و شهید حجت مستشرق بودیم، میترسیدیم کلاف سیم را پرت کنیم، احتمال میدادیم عراقیها متوجه شوند، البته احتمال ضعیف بود ولی کار از محکمکاری عیب نمیکرد، مانده بودیم که چهکار کنیم، از طرفی نمیتوانستیم بگذاریم برای شب، از طرفی نیز عراقیها کاملاً به ما دید داشتند، در همین گیرودار بودیم که دیدم دستهای پرنده بین ما و عراقیها قرار گرفتند، به حجت گفتم: «خدا امداد غیبیاش را فرستاد، وقتی پرندهها بین ما و عراقیها قرار گرفتند، کلاف سیم را پرتاب کن.» و همین کار انجام گرفت و خیالمان جمع شده بود.
منبع:فارس